اجرا : گروه سوپر اسکوپ
پسرک عاشق پری کوچولوی دریایی شده بود و هر روز تنگ غروب واسه دیدنش به ساحل می رفت. پری کوچولو هم که تنها بود و تنهاییش با اومدن پسرک پر می شد روزا دم غروب می رفت لب ساحل تا پسرک رو ملاقات کنه. یه مدت که گذشت پری کوچولو احساس کرد اوقاتی رو که با پسرک می گذرونه خیلی کمه.اون می خواست پسرک رو همیشه و همه وقت داشته باشه. واسه همین از پسرک خواست که دریایی بشه! پسرک اما شنا بلد نبود و به همین خاطر هم پری کوچولو با زحمت زیاد بهش شنا یاد داد.
حالا پسرک می تونست تو دریا هم پیش پری کوچولو باشه. اما قضیه به همین جا ختم نشد. پری کوچولو احساس می کرد پسرک هنوز دریایی نشده! اونوقت برای این که کار درست بشه پوست ماهیای بیچاره رو می کند و تن پسرک می کرد. بعد مجبورش می کرد مثل ماهیا شنا کنه. اما بازفکر می کرد که یه جای کار می لنگه و پسرک اون طور که باید دریایی نشده.پری کوچولو هر راهی رو که به فکرش می رسید رفت وهر کاری هم که از دستش بر می اومد انجام داد تا بلکه بتونه پسرک رو دریایی کنه اما هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر نتیجه می گرفت. خلاصه پسرک هم خسته شده بود از این که همش ادای ماهیا رو دربیاره و هر روز غمگین و غمگین تر می شد. تا این که یه روز که دیگه حسابی کاسه ی صبرش لبریز شده بود ناگهان از آب بیرون جهید و بدون اینکه کسی یادش داده باشه شروع کرد به پرواز کردن مثل یک مرغ دریایی .پسرک توآسمون بی انتها بالا و بالاتر می رفت و پهنه ی دریا زیر پاش کوچک و کوچکتر می شد.اونقدر بالا رفت که دیگه هیچکی اونو ندید.بعد از این اتفاق بود که پری کوچولو هر روز می رفت لب ساحل منتظر می نشست تا بلکه یکی بیادو اونو از تنهایی در بیاره.