نویسنده : حکیم ابوالقاسم فردوسی
اگر در پایتخت، به مجسمه فردوسی بزرگ در میدان فردوسی نگاهی انداخته باشید خوب بیاد دارید که کودکی خردسال در کنار پای فردوسی نشسته است. آن نوزاد زال است. پدرش سام، او را زال زر نامید بخاطر مو و اندام سپیدش. اما سیمرغی که زال را در کوه به فرمان یزدان پرورانید او را دستان نامید. چون زبان سیمرغ می دانست. زبان سیمرغ چگونه زبانی بود؟ زبان شاهنامه نیست؟ زبان فردوسی نیست؟
در شاهنامه هرکسی یک روز به جهان می آید و یک روز می میرد. حتی رستم که فردوسی بزرگ او را ابرمردی ایرانی والگو برای ایرانیان پرورانید، اما هیچگاه در شاهنامه سخنی از مرگ زال نیست. همه چیز زال شگفت انگیز است.
به راستی این زال کیست؟ چرا باید دل به مهر رودابه که از پشت ضحاک است ببندد؟ مگر زال نور نیست؟ چرا باید دل به دختری زیبا روی از تبار تاریکی ببندد؟ و چه خجسته است فرجام این پیوند. زاده شدن ابرمرد ایرانی، رستمِ جهان پهلوان، پشت و پناه ایران و ایرانیان.
این زال کیست که در پای فردوسی نشسته؟ آیا فردوسی همان زال نیست که هنوز زنده است؟ نمیدانیم و نمیدانیم و نمیدانیم. شاهنامه چنان پیچیده به رمز و راز است که جهانی است شگفت انگیز.
باری در آوانامه زیر داستان زاده شدن زال یا به قول سیمرغ دستان را خواهید شنید و آنگاه که سیمرغ او را می پروراندش. و بازگشتش نزد پدر و مهر و دلداگی اش با رودابه. گویی مهر و دلداگی با داستان زال و رودابه در جهان آغاز شده است. و سرانجام زاده شدن ابرمرد ایرانی، رستم را می شنوید.داستانی پیچیده در رمز و راز که گویی تنها این ناخودآگاه ایرانی است که پس از شنیدنش درمی یابد که راز چیست. با هم این داستان را می شنویم.